|
1 بهمن 1391برچسب:, :: 1:27 بعد از ظهر :: نويسنده : بارزان عمری
قسمت ۱۸ اول مهر اومد پيشم و تازه همون موقعه بود كه فهميدم خدا نه تنها همه حرف هاي من رو شنيده ، بلكه تك تك براورده كرده بود. فهميدم كه اون لحظه هايي كه با تمام وجودم احساس تنهايي ميكردم خدا همه چيز و شنيد و به بهترين صورت سامان داد.خدايا شكرت . ديگه مطمئن بودم كه مال منه و كسي به نام نيلوفر در زندگيش نيست . البته آخر كار اون دختر چيزي جز رسوايي نبود . مشروط شدن . حتي دزدي كردن . ديگه شهره عام و خاص بود . ديگه هيچكي حتي جواب سلامشو نميداد . يه روز به من گفت تو نفرينم كردي ولي من بهش گفتم نفرينت نكردم فقط به خدا گفتم : تو واقعا بهتر از هر كسي مي دوني خودت به همه ما اندازه قلبمون ببخش. بهش گفتم با دورغ به جايي نميرسي . ماه رمضان سال 1389 از خدا خواستم اگر رفتني و ميخواد كه X ازم بگيره زودتر بگيره و عذابم نده . خواستم اگر ميخواد بگيرتش زودتر بگيره تا ديگه بيشتر از اين بهش وابسته نشم . گفتم خدايا اون همه چيز منه . به من ببخشش . آخه قبلا از خدايا خواسته بودم تا يكبار ديگه به من فرصت بده. اونو به من امانت بده . تا جبران كنم گذشته ها .گفتم اگر ميخواي بگيريش و داغ اونو روي دلم بزاري زودتر ببرش. نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |